۱۳۸۹ تیر ۲۶, شنبه

ترس،جهل،.... داستان دنباله دار!

دلم گرفته بود . دوست داشتم تو اینترنت مطلب خوبی بخونم تا حالم بهتر بشه. همینطوری گشت می زدم . رسیدم به ابر آبی.
دلم که باز نشد باز هم بیشتر گرفت .

دلم هوری می ریزه پایین وقتی فکر می کنم که دارم می رم .
همش فکر می کنم این دو ماه چه طور می گذره ؟خدا کنه زود بگذره و بی دردسر. . از درد سر های آدمهای جاهل اطرافم می ترسم .

خدایا! ما رو از جاهلان در امان بدار!!