۱۳۸۹ مهر ۲۹, پنجشنبه

حالم از آناناس به هم می خورد

بوي آناناس مي خورد به مشامم. حالم به هم مي خورد. لعنت به قيافه آناناس روي قوطي هاي كمپوت، راني، دلستر...

آناناس دوست داشتني با آن تركيبش (كه مرده شور ببرد) يعني شمردن حلقه هاي زرد رنگ و تصور جوش خوردن مهره هاي كمر!

آناناس يعني سقف، سقف، سقف... و نهايتش گوشه هاي ديوار.

حالا دارم براي كسي شيئي با عكس آناناس مي برم كه سال پيش همين موقع ها با طعم آناناس آمد پيشم.

كسي كه آمدنش از چارچوب در اتاق غمگين بيمارستان مرا خنداند و آمدنم از در اتاقش توي بيمارستان خنداندش. كسي كه جزء اولين هايي بود كه در اولين روزهاي بعد از ضربه وحشتناكي به اسم تصادف ، ديدم و حالا شايد من هم جزء تصوير هايي بشوم كه از اولين چهره ها در اولين روزهاي بعد از تصادفش به ياد مي آورد.

اولين كسي بود كه در اولين ثانيه هاي سرگيجه ام مرا مي ديد. اولين كسي كه دستم را گرفت و بلندم كرد از روي تخت و راه رفتن پر از ترديدم را ديد.

... و چه مي دانست يك سال بعد در روزهايي كه براي من از جنس درد و ضربه شده اند، او هم درد مي كشد و گيج همان ضربه ايست كه خورده.

لبخند مي زنم و بهش مي گويم: "ببين بعد يه سال چه خوب شدم! تو هم خوب مي شي" و نمي گذارم شك لاي كلمه هايم را ببيند