نمی دانم از چه سنی، ولی از وقتی اولین خاطره های بچگی ام را به یاد می آورم تا حدود سال های دوم و سوم راهنمایی ، همیشه از تنها خوابیدن می ترسیدم. از شب می ترسیدم . همه تلاشم را می کردم که عصر های دلگیر تابستان تمام نشود . غروب های زود رس زمستان برایم مصیبت بود.
یک ترس عمیق و جانکاه!
حالا هم که یادش می افتم طعم گس دهانم تداعی می شود، وقتی اضطراب ضربان قلبم را بالا می برد!
بی انصافی است اگر بگویم که مادرم کمکی نمی کرد . اما در آن لحظات نیمه شب کمک هایش مرا آرام نمی کرد . شاید من در جستجوی نحوه ی دیگری تسلا بودم که او بلد نبود. شاید دوست داشتم اینقدر برایم حرف بزند تا نفهمم کی خوابم می برد. ولی او همیشه خسته تر از من بود.
حالا که سی ساله ام و دخترکم با نگاه معصوم و پر آبش التماس می کند که پیشم بخوابد، تسلیم می شوم ! یا وقتی می گوید " مامان شب شده ؟ یعنی باید بخوابیم؟" و چشمهایش محتاج جواب "نه " من است ، همین جواب را به او هدیه می دهم.
وقتی از او می خواهم که گریه نکند و خیالش راحت باشد که من بیدارم با بغض و گریه ی در گلو مانده اش می پرسد:"پس چرا خوشحال نمی شم؟"حتما خیالش راحت نمی شود با این حرف من!
کمی آب البته کمک بزرگی است! و من به او اطمینان می دهم، با فشار دستهایش در دستم.
یا گاهی وقتی خوابش نمی برد آنقدر بازی می کنیم با صدای یواش، تا خمیازه امانش را ببرد.
اما گاهی من هم خسته تر از اویم و در مقابل درخواست باز بودن چشمانم کم می آورم .
تسلیم می شوم !
هدیه می دهم !
اطمینان می دهم!
فقط چون نمی خواهم حس ترس آن روزهای مرا تجربه کند.
دوست دارم با همه وجودم دست کوچکش را که به من سپرده است بفشارم و به او بفهمانم که خیالش راحت باشد: من مراقب همه چیز هستم.
دوست دارم بداند که من همه تلاشم را برای آرامشش کرده ام و امید وارم آرام بخوابد و خواب های روشن و زیبا ببیند .
خدا کند هیچ بچه ای هیچ وقت نترسد . حتی از یک صدای کوچک!
یک ترس عمیق و جانکاه!
حالا هم که یادش می افتم طعم گس دهانم تداعی می شود، وقتی اضطراب ضربان قلبم را بالا می برد!
بی انصافی است اگر بگویم که مادرم کمکی نمی کرد . اما در آن لحظات نیمه شب کمک هایش مرا آرام نمی کرد . شاید من در جستجوی نحوه ی دیگری تسلا بودم که او بلد نبود. شاید دوست داشتم اینقدر برایم حرف بزند تا نفهمم کی خوابم می برد. ولی او همیشه خسته تر از من بود.
حالا که سی ساله ام و دخترکم با نگاه معصوم و پر آبش التماس می کند که پیشم بخوابد، تسلیم می شوم ! یا وقتی می گوید " مامان شب شده ؟ یعنی باید بخوابیم؟" و چشمهایش محتاج جواب "نه " من است ، همین جواب را به او هدیه می دهم.
وقتی از او می خواهم که گریه نکند و خیالش راحت باشد که من بیدارم با بغض و گریه ی در گلو مانده اش می پرسد:"پس چرا خوشحال نمی شم؟"حتما خیالش راحت نمی شود با این حرف من!
کمی آب البته کمک بزرگی است! و من به او اطمینان می دهم، با فشار دستهایش در دستم.
یا گاهی وقتی خوابش نمی برد آنقدر بازی می کنیم با صدای یواش، تا خمیازه امانش را ببرد.
اما گاهی من هم خسته تر از اویم و در مقابل درخواست باز بودن چشمانم کم می آورم .
تسلیم می شوم !
هدیه می دهم !
اطمینان می دهم!
فقط چون نمی خواهم حس ترس آن روزهای مرا تجربه کند.
دوست دارم با همه وجودم دست کوچکش را که به من سپرده است بفشارم و به او بفهمانم که خیالش راحت باشد: من مراقب همه چیز هستم.
دوست دارم بداند که من همه تلاشم را برای آرامشش کرده ام و امید وارم آرام بخوابد و خواب های روشن و زیبا ببیند .
خدا کند هیچ بچه ای هیچ وقت نترسد . حتی از یک صدای کوچک!