ما پررو بوديم. حالا كه فكر ميكنم ميبينم خيلي رو داشتيم كه از بزرگتر ها خجالت نميكشيديم. چه برسد به آقاجون. دو گروه سه- چهار نفري ميشديم؛ يكي ايراني و يكي عراقي. جلوي بزرگترهايمان ميجنگيديم. پشت ديوار سنگر ميگرفتيم. آر پي جي هم داشتيم. خيالي. ميگذاشتيم روي دوشمان و همديگر را نشانه ميگرفتيم. نميدانم چرا جنگمان هميشه يك شهيد داشت و آن هم من بودم. با بليز و شلوار پسرانه كه عشقم بود پهن ميشدم زمين و بازي تمام ميشد. كاش جنگ هم به همين سادگي و بدون هيچ خون و خونريزي بود. يك دعواي الكي!
من شك دارم جنگ ما مقدس بود. شك دارم هيچ جنگي را بشود با شعار مقدس كرد. (فكرش را بكن؟ بابا بفهمد من ميگويم جنگ ما مقدس نبود؟!) هر جاي دنيا به هر كشوري حمله شود مردمش از خاكش و از هموطنانشان دفاع ميكنند و دفاعشان تحسين برانگيز است. اما ادامه دادنش چه معنايي ميتواند داشته باشد؟ چرا بايد مقدس باشد؟ چرا نبايد منزجر بود از تمام كساني كه آن روزها خواستند جنگ ادامه پيدا كند چون دشمن سرجايش ننشسته، چون غيرتي شده بودند چون راه قدس بايد از كربلا ميگذشت؟! چه ميدانم! اما حالا ميدانم اگر يك روز جنگي راه بيافتد فقط دليلش بي عقلي جنگ طلبي و حماقت آدمهايي است كه خودشان را همه كاره مردم ميدانند. من آنوقت هيچ دليلي براي دفاع ندارم. ميدانم كه نميگذارم كسي از نزديكانم هم در آتش اين جنگ قرباني شوند. چه جوري اش را نميدانم؟!
*
يك سال پيش 7 صبح فردا بود كه تلفن زنگ زد. خواب بودم و از جايم پريدم. بابا بود و صداش ميلرزيد. ميخواست با علي حرف بزنه و همينكه گوشي را دادم به دست علي فهميدم اتفاق بدي افتاده. تصادف كرده بودند. بابا از علي خواست خودمان را برسانيم به مكان تصادف چون مامان و آبجي كوچيكه را بردند بيمارستان و حال خودش خوب نيست. من با تمام وجودم دلم خواست خواهرم طوريش نشده باشد. حتي خواستم هر كس ديگري هر طوري شده باشد ولي او نه. خواهر كوچكم نه. كسي كه شاهد زجرهايش بودم نه. كسي كه غمخوار من بوده نه. اما كسي كه بيشترين صدمه را ديده بود خودش بود. تمام راه از خدا خواستم نميرد. خواستم خونريزي نداشته باشد. تصور اينكه چه بلايي سرش آمده داشت ديوانه ام ميكرد. بعد به اين نتيجه ميرسيدم كه كاش اگر بناست بميرد بي درد بميرد! حتي تصور كردم زماني را كه او نباشد و ما باشيم... قلبم فشاري را تحمل ميكرد كه حتي گريه هم آن فشار را بر نميداشت.
حالش بد بود. بيمارستان امام حسين افتضاح بود. دكتر اورژانس نامرد بود. اتاق خواهرم هيچ چيزي نداشت. يك بار دكتر متخصص خودش نيامد بالاي سرش. دانشجوها توي راهروي بيمارستان رفت و آمد ميكردند و كفر من در مي آمد. ستون فقرات خواهرم صدمه ديده بود و فقط يك نفر او را روي تخت جا به جا ميكرد!!!
من خشن ترين چهره ام را آنجا به دكتر اورژانس و پرستارها و كادر بيمارستان نشان دادم. آبجي كوچيكه روي تخت غمگين بود و اين از همه چيز بدتر بود. آن روزها ما اصلا هيچ دليلي براي شادي نداشتيم و جاي خالي مادر بدتر از هميشه خودش را نشان ميداد!
خواهرم خوب شد. بدون عمل و اين جاي شكر دارد. جاي شكر دارد كه زمان ميگذرد. جاي شكر دارد كه آن روزها گذشت و فوقش از خاطره اش اشك بريزيم . خدا را شكر كه آدم ميتواند دور بشود از اتفاقات تلخ زنديگش. خدا را شكر كه خواهر زنده است! هر چند روحش هنوز كمي جراحت دارد. ولي خوب ميشود. مطمئنم. يك روز روح خواهر كوچكم آرام و راحت و پر انرژي توي جسمش وول ميخورد. استعدادش را دارد.
من شك دارم جنگ ما مقدس بود. شك دارم هيچ جنگي را بشود با شعار مقدس كرد. (فكرش را بكن؟ بابا بفهمد من ميگويم جنگ ما مقدس نبود؟!) هر جاي دنيا به هر كشوري حمله شود مردمش از خاكش و از هموطنانشان دفاع ميكنند و دفاعشان تحسين برانگيز است. اما ادامه دادنش چه معنايي ميتواند داشته باشد؟ چرا بايد مقدس باشد؟ چرا نبايد منزجر بود از تمام كساني كه آن روزها خواستند جنگ ادامه پيدا كند چون دشمن سرجايش ننشسته، چون غيرتي شده بودند چون راه قدس بايد از كربلا ميگذشت؟! چه ميدانم! اما حالا ميدانم اگر يك روز جنگي راه بيافتد فقط دليلش بي عقلي جنگ طلبي و حماقت آدمهايي است كه خودشان را همه كاره مردم ميدانند. من آنوقت هيچ دليلي براي دفاع ندارم. ميدانم كه نميگذارم كسي از نزديكانم هم در آتش اين جنگ قرباني شوند. چه جوري اش را نميدانم؟!
*
يك سال پيش 7 صبح فردا بود كه تلفن زنگ زد. خواب بودم و از جايم پريدم. بابا بود و صداش ميلرزيد. ميخواست با علي حرف بزنه و همينكه گوشي را دادم به دست علي فهميدم اتفاق بدي افتاده. تصادف كرده بودند. بابا از علي خواست خودمان را برسانيم به مكان تصادف چون مامان و آبجي كوچيكه را بردند بيمارستان و حال خودش خوب نيست. من با تمام وجودم دلم خواست خواهرم طوريش نشده باشد. حتي خواستم هر كس ديگري هر طوري شده باشد ولي او نه. خواهر كوچكم نه. كسي كه شاهد زجرهايش بودم نه. كسي كه غمخوار من بوده نه. اما كسي كه بيشترين صدمه را ديده بود خودش بود. تمام راه از خدا خواستم نميرد. خواستم خونريزي نداشته باشد. تصور اينكه چه بلايي سرش آمده داشت ديوانه ام ميكرد. بعد به اين نتيجه ميرسيدم كه كاش اگر بناست بميرد بي درد بميرد! حتي تصور كردم زماني را كه او نباشد و ما باشيم... قلبم فشاري را تحمل ميكرد كه حتي گريه هم آن فشار را بر نميداشت.
حالش بد بود. بيمارستان امام حسين افتضاح بود. دكتر اورژانس نامرد بود. اتاق خواهرم هيچ چيزي نداشت. يك بار دكتر متخصص خودش نيامد بالاي سرش. دانشجوها توي راهروي بيمارستان رفت و آمد ميكردند و كفر من در مي آمد. ستون فقرات خواهرم صدمه ديده بود و فقط يك نفر او را روي تخت جا به جا ميكرد!!!
من خشن ترين چهره ام را آنجا به دكتر اورژانس و پرستارها و كادر بيمارستان نشان دادم. آبجي كوچيكه روي تخت غمگين بود و اين از همه چيز بدتر بود. آن روزها ما اصلا هيچ دليلي براي شادي نداشتيم و جاي خالي مادر بدتر از هميشه خودش را نشان ميداد!
خواهرم خوب شد. بدون عمل و اين جاي شكر دارد. جاي شكر دارد كه زمان ميگذرد. جاي شكر دارد كه آن روزها گذشت و فوقش از خاطره اش اشك بريزيم . خدا را شكر كه آدم ميتواند دور بشود از اتفاقات تلخ زنديگش. خدا را شكر كه خواهر زنده است! هر چند روحش هنوز كمي جراحت دارد. ولي خوب ميشود. مطمئنم. يك روز روح خواهر كوچكم آرام و راحت و پر انرژي توي جسمش وول ميخورد. استعدادش را دارد.