وقتی پنجره خانه پشت به جایی باشد که از نوکش به آسمان نور میپاشانند صدای هر چیز خوشگلی عین صدای انفجار آدم را میترساند... تا اینکه از پشت بام امامزاده روبروی خانه هم نورهای پودری میپرند به هوا. خوب است. شاد میشویم. و گوش میدهیم به صدای سلن دیون که بعد از کلی گشتن از ته فایلهایمان پیدایش کرده ایم. و همزمان فکر میکنیم شوهرمان که خوابش می آمد و توی اتاق بغلی خوابیده با این صداهای انفجار بیدار شود یا نشود؟ کدام بهتر است؟ بعد بی خیال همه چیز میشویم و به بهار فکر میکنیم که توی تمام فیلمهایش که از خارجه میفرستند دارد میخورد. و جمله شوهرمان را توی ذهنمان مرور میکنیم که "مامان اینا حق دارن دلشون براش تنگ میشه. آدم دلش میخواد بغلش کنه."