۱۳۸۹ آذر ۳, چهارشنبه

وقتی پنجره خانه پشت به جایی باشد که از نوکش به آسمان نور میپاشانند صدای هر چیز خوشگلی عین صدای انفجار آدم را میترساند... تا اینکه از پشت بام امامزاده روبروی خانه هم نورهای پودری میپرند به هوا. خوب است. شاد میشویم. و گوش میدهیم به صدای سلن دیون که بعد از کلی گشتن از ته فایلهایمان پیدایش کرده ایم. و همزمان فکر میکنیم شوهرمان که خوابش می آمد و توی اتاق بغلی خوابیده با این صداهای انفجار بیدار شود یا نشود؟ کدام بهتر است؟ بعد بی خیال همه چیز میشویم و به بهار فکر میکنیم که توی تمام فیلمهایش که از خارجه میفرستند دارد میخورد. و جمله شوهرمان را توی ذهنمان مرور میکنیم که "مامان اینا حق دارن دلشون براش تنگ میشه. آدم دلش میخواد بغلش کنه."

۵ نظر:

  1. عید همایونی مبارک !! الهی همیشه از همه جا برات نور بباره خاله ی مهربون.

    پاسخحذف
  2. این نظر توسط نویسنده حذف شده است.

    پاسخحذف
  3. ...وسوسه‏ام کرده آرزو کنم طبقه‏ی آخر بلند‏ترین و خوشمکان‏ترین برج این شهر یک پنجره داشته باشم که بشود لبه‏‏اش نشست و...

    پ.ن.
    ابتدا و انتهای این نظر عمداً پست نشد.

    پاسخحذف
  4. مگه خبر ندارید؟ چون خود شما، سرور وبلاگتون به نظر بازدیدکنندگان احترام می‏ذاره و به بعضی از اونها اجازه داده که حرفشون رو پس بگیرن! دیگه ببخشید و اینا!

    پاسخحذف
  5. وای چطوری میشه دوری بهار را تحمل کرد؟ (:

    پاسخحذف