۱۳۸۹ مهر ۳, شنبه

خدا را شكر زمان ميگذرد

ما پررو بوديم. حالا كه فكر ميكنم ميبينم خيلي رو داشتيم كه از بزرگتر ها خجالت نميكشيديم. چه برسد به آقاجون. دو گروه سه- چهار نفري ميشديم؛ يكي ايراني و يكي عراقي. جلوي بزرگترهايمان ميجنگيديم. پشت ديوار سنگر ميگرفتيم. آر پي جي هم داشتيم. خيالي. ميگذاشتيم روي دوشمان و همديگر را نشانه ميگرفتيم. نميدانم چرا جنگمان هميشه يك شهيد داشت و آن هم من بودم. با بليز و شلوار پسرانه كه عشقم بود پهن ميشدم زمين و بازي تمام ميشد. كاش جنگ هم به همين سادگي و بدون هيچ خون و خونريزي بود. يك دعواي الكي!
من شك دارم جنگ ما مقدس بود. شك دارم هيچ جنگي را بشود با شعار مقدس كرد. (فكرش را بكن؟ بابا بفهمد من ميگويم جنگ ما مقدس نبود؟!) هر جاي دنيا به هر كشوري حمله شود مردمش از خاكش و از هموطنانشان دفاع ميكنند و دفاعشان تحسين برانگيز است. اما ادامه دادنش چه معنايي ميتواند داشته باشد؟ چرا بايد مقدس باشد؟ چرا نبايد منزجر بود از تمام كساني كه آن روزها خواستند جنگ ادامه پيدا كند چون دشمن سرجايش ننشسته، چون غيرتي شده بودند چون راه قدس بايد از كربلا ميگذشت؟! چه ميدانم! اما حالا ميدانم اگر يك روز جنگي راه بيافتد فقط دليلش بي عقلي جنگ طلبي و حماقت آدمهايي است كه خودشان را همه كاره مردم ميدانند. من آنوقت هيچ دليلي براي دفاع ندارم. ميدانم كه نميگذارم كسي از نزديكانم هم در آتش اين جنگ قرباني شوند. چه جوري اش را نميدانم؟!
*
يك سال پيش 7 صبح فردا بود كه تلفن زنگ زد. خواب بودم و از جايم پريدم. بابا بود و صداش ميلرزيد. ميخواست با علي حرف بزنه و همينكه گوشي را دادم به دست علي فهميدم اتفاق بدي افتاده. تصادف كرده بودند. بابا از علي خواست خودمان را برسانيم به مكان تصادف چون مامان و آبجي كوچيكه را بردند بيمارستان و حال خودش خوب نيست. من با تمام وجودم دلم خواست خواهرم طوريش نشده باشد. حتي خواستم هر كس ديگري هر طوري شده باشد ولي او نه. خواهر كوچكم نه. كسي كه شاهد زجرهايش بودم نه. كسي كه غمخوار من بوده نه. اما كسي كه بيشترين صدمه را ديده بود خودش بود. تمام راه از خدا خواستم نميرد. خواستم خونريزي نداشته باشد. تصور اينكه چه بلايي سرش آمده داشت ديوانه ام ميكرد. بعد به اين نتيجه ميرسيدم كه كاش اگر بناست بميرد بي درد بميرد! حتي تصور كردم زماني را كه او نباشد و ما باشيم... قلبم فشاري را تحمل ميكرد كه حتي گريه هم آن فشار را بر نميداشت.
حالش بد بود. بيمارستان امام حسين افتضاح بود. دكتر اورژانس نامرد بود. اتاق خواهرم هيچ چيزي نداشت. يك بار دكتر متخصص خودش نيامد بالاي سرش. دانشجوها توي راهروي بيمارستان رفت و آمد ميكردند و كفر من در مي آمد. ستون فقرات خواهرم صدمه ديده بود و فقط يك نفر او را روي تخت جا به جا ميكرد!!!
من خشن ترين چهره ام را آنجا به دكتر اورژانس و پرستارها و كادر بيمارستان نشان دادم. آبجي كوچيكه روي تخت غمگين بود و اين از همه چيز بدتر بود. آن روزها ما اصلا هيچ دليلي براي شادي نداشتيم و جاي خالي مادر بدتر از هميشه خودش را نشان ميداد!
خواهرم خوب شد. بدون عمل و اين جاي شكر دارد. جاي شكر دارد كه زمان ميگذرد. جاي شكر دارد كه آن روزها گذشت و فوقش از خاطره اش اشك بريزيم . خدا را شكر كه آدم ميتواند دور بشود از اتفاقات تلخ زنديگش. خدا را شكر كه خواهر زنده است! هر چند روحش هنوز كمي جراحت دارد. ولي خوب ميشود. مطمئنم. يك روز روح خواهر كوچكم آرام و راحت و پر انرژي توي جسمش وول ميخورد. استعدادش را دارد.

۵ نظر:

  1. نیازی نیست که ببینم نویسنده آبجی وسطی است، کوچیکه است یا بزرگه، سبک نوشت تو برایم خیلی آشنا است، خط اول را که می خوانم می دانم که خودتی!

    امروز تو شرکت ما یک ساعت بحث جنگ بود، نه جنگ دیروز، بلکه جنگ فردا، حتی فکر کردن به اش هم حال آدم را متحول می کند... با آن خاطره محو موشک باران، زیرزمین ها، رنگینک، کابینت...

    چقدر خوب که حال آبجی کوچیکه خوب است :) مادر چطور؟

    پاسخحذف
  2. خیلی حس روز تصادف رو برام زنده کرد . پر از احساس ترس و دعا شده بودم . انگار تازه شنیدم که چی شده . خیلی خوب نوشتی.

    پاسخحذف
  3. به نظرم دفاع همیشه لازم است و ربطی هم به اینکه حکومت از آن منتفع می شود یا نه ندارد. به نظرم شما مدل جنگ آخر آمریکا و عراق در پس زمینه ذهنتان هست که دشمن فقط حمومت را می خواهد ساقط کند و آن وقت میگیم به ما چه.
    اما اگر فکر کنید که جنگ مثل جنگ ایران و عراق باشد و خانواده ما و بعد خود ما قربانی شوند به نظرم واضح است که باید دفاع کرد. من یکی که باشم -آبجیتون نشنوه!- پایه جنگ هستم. یعنی راستیاتش من از ذلیل شدن خیلی بدم میاد. مردن رو ترجیح می دم. به خاطر همین وقتی پیانیست و فهرست شیندلر رو می بینم هم دلم می سوزه و هم می خوام جای آدمای بدبخت توسری خور تو فیلم بپرم تو فیلم و سعی کنم یه سرباز آلمانی رو بکشم. شاید نتونم خوب، ولی دوستام با مردن من هم جرأت پیدا می کنند و هم شاید خونشون به جوش بیاد.

    پاسخحذف
  4. خیلی خوشحالم که زمان گذشته است خودت را پیدا کرده ای و اینطور خوب می نویسی . زندگی است دیگر از این بازی ها دارد برای همه هم دارد .

    پاسخحذف
  5. اما وقتی ما خوزستانی ها، زندگی مان، خاطره هایمان، خانه هایمان، عزیزانمان و همه ی دار و ندارمان را بابت رذالت یک بعثی دادیم و وقتی در قطعنامه های قبل از 597 گستاخانه بعضی از همین زندگی ها، خاطره ها، خانه ها و دار و ندارها نادیده گرفته شد که انگار از اول هم مربوط به کشور متجاوز بوده، آنوقت اگر حکومت و امام هم می خواستند، ما خوزستانی ها نمی گذاشتیم جنگ تمام شود. نمی گذاشتیم چون این کوچکترین حق ما بود که چیزهایی را که داشتیم و به زور و ظالمانه ازمان گرفته بودند دوباره پس بگیریم.
    و اما دفاع ما مقدس بود چون یک تنه در برابر جمعی از کشورها بود، چون گلوله در برابر گلوله نبود، سینه در برابر گلوله بود، چون مظلومانه بود. والبته این به این معنی نیست که دفاع دیگر کشورها از وطنشان مقدس نیست.

    این ها را بخوان، بخشی از دردهای ماست. شاید فهمیدی چرا نمی گذاشتیم جنگ تمام شود:
    http://sajadrashidi.blogfa.com/post-71.aspx
    http://sajadrashidi.blogfa.com/post-183.aspx

    پاسخحذف