۱۳۸۹ بهمن ۸, جمعه

مادرانه (1)

نمی دانم از چه سنی، ولی از وقتی اولین خاطره های بچگی ام را به یاد می آورم تا حدود سال های دوم و سوم راهنمایی ، همیشه از تنها خوابیدن می ترسیدم. از شب می ترسیدم . همه تلاشم را می کردم که عصر های دلگیر تابستان تمام نشود . غروب های زود رس زمستان برایم مصیبت بود.

یک ترس عمیق و جانکاه!
حالا هم که یادش می افتم طعم گس دهانم تداعی می شود، وقتی اضطراب ضربان قلبم را بالا می برد!

بی انصافی است اگر بگویم که مادرم کمکی نمی کرد . اما در آن لحظات نیمه شب کمک هایش مرا آرام نمی کرد . شاید من در جستجوی نحوه ی دیگری تسلا بودم که او بلد نبود. شاید دوست داشتم اینقدر برایم حرف بزند تا نفهمم کی خوابم می برد. ولی او همیشه خسته تر از من بود.

حالا که سی ساله ام و دخترکم با نگاه معصوم و پر آبش التماس می کند که پیشم بخوابد، تسلیم می شوم ! یا وقتی می گوید " مامان شب شده ؟ یعنی باید بخوابیم؟" و چشمهایش محتاج جواب "نه " من است ، همین جواب را به او هدیه می دهم.
وقتی از او می خواهم که گریه نکند و خیالش راحت باشد که من بیدارم با بغض و گریه ی در گلو مانده اش می پرسد:"پس چرا خوشحال نمی شم؟"حتما خیالش راحت نمی شود با این حرف من!
کمی آب البته کمک بزرگی است! و من به او اطمینان می دهم، با فشار دستهایش در دستم.

یا گاهی وقتی خوابش نمی برد آنقدر بازی می کنیم با صدای یواش، تا خمیازه امانش را ببرد.
اما گاهی من هم خسته تر از اویم و در مقابل درخواست باز بودن چشمانم کم می آورم .
تسلیم می شوم !
هدیه می دهم !
اطمینان می دهم!

فقط چون نمی خواهم حس ترس آن روزهای مرا تجربه کند.
دوست دارم با همه وجودم دست کوچکش را که به من سپرده است بفشارم و به او بفهمانم که خیالش راحت باشد: من مراقب همه چیز هستم.

دوست دارم بداند که من همه تلاشم را برای آرامشش کرده ام و امید وارم آرام بخوابد و خواب های روشن و زیبا ببیند .

خدا کند هیچ بچه ای هیچ وقت نترسد . حتی از یک صدای کوچک!

۱۳۸۹ دی ۲۸, سه‌شنبه

دلم برای خودم چه قدر تنگ شده بود!

خیلی وقت است ننوشتم
مدتی است دلم هوای نوشتن کرده
مشغله های وروجکم اصلا نمی گذار یک لحظه برای خودم فرصت داشته باشم .
امروز برای اولین بار بعد از مدتها تنها در اتوبوس نشستم.
نه برای آوردن بچه از مهد کودک .
نه برای خریدن آنچه ضرورت دارد .
نه برای خریدن آنچه ضرورت ندارد .
و نه برای مهمانی رفتن .
نه برای تفریح کردن.

فقط برای خودم و برای رفتن به کلاس .
خنده دار است که ذوق کرده باشم؟!!
ولی خیلی ذوق داشتم.
مثل بچه هایی که کلاس اول می روند شاد بودم.

تمام مدت کلاس که دوساعت و نیم بود اصلا به نظرم نیامد.
کوتاه بود و مثل یک بستنی زود تمام شد .

هیچ فکری غیر از صدای معلم در ذهنم وول نمی خورد . حتی به وروجک هم فکر نمی کردم.

این چند روزی که مهد نمی رود و توی خانه است اینقدر شیرین شده ، اینقدر شیرین شده که آدم فقط حسرت له کردنش را دارد . ولی باز هم در کلاس یادش نمی افتادم . هر چند وقتی رسیدم خانه دلم برایش تنگ شده بود.

ولی چه قدر دلم برای تنهایی خودم هم تنگ شده بود .
تازه امشب فهمیدم.

۱۳۸۹ آذر ۳, چهارشنبه

وقتی پنجره خانه پشت به جایی باشد که از نوکش به آسمان نور میپاشانند صدای هر چیز خوشگلی عین صدای انفجار آدم را میترساند... تا اینکه از پشت بام امامزاده روبروی خانه هم نورهای پودری میپرند به هوا. خوب است. شاد میشویم. و گوش میدهیم به صدای سلن دیون که بعد از کلی گشتن از ته فایلهایمان پیدایش کرده ایم. و همزمان فکر میکنیم شوهرمان که خوابش می آمد و توی اتاق بغلی خوابیده با این صداهای انفجار بیدار شود یا نشود؟ کدام بهتر است؟ بعد بی خیال همه چیز میشویم و به بهار فکر میکنیم که توی تمام فیلمهایش که از خارجه میفرستند دارد میخورد. و جمله شوهرمان را توی ذهنمان مرور میکنیم که "مامان اینا حق دارن دلشون براش تنگ میشه. آدم دلش میخواد بغلش کنه."

۱۳۸۹ مهر ۲۹, پنجشنبه

حالم از آناناس به هم می خورد

بوي آناناس مي خورد به مشامم. حالم به هم مي خورد. لعنت به قيافه آناناس روي قوطي هاي كمپوت، راني، دلستر...

آناناس دوست داشتني با آن تركيبش (كه مرده شور ببرد) يعني شمردن حلقه هاي زرد رنگ و تصور جوش خوردن مهره هاي كمر!

آناناس يعني سقف، سقف، سقف... و نهايتش گوشه هاي ديوار.

حالا دارم براي كسي شيئي با عكس آناناس مي برم كه سال پيش همين موقع ها با طعم آناناس آمد پيشم.

كسي كه آمدنش از چارچوب در اتاق غمگين بيمارستان مرا خنداند و آمدنم از در اتاقش توي بيمارستان خنداندش. كسي كه جزء اولين هايي بود كه در اولين روزهاي بعد از ضربه وحشتناكي به اسم تصادف ، ديدم و حالا شايد من هم جزء تصوير هايي بشوم كه از اولين چهره ها در اولين روزهاي بعد از تصادفش به ياد مي آورد.

اولين كسي بود كه در اولين ثانيه هاي سرگيجه ام مرا مي ديد. اولين كسي كه دستم را گرفت و بلندم كرد از روي تخت و راه رفتن پر از ترديدم را ديد.

... و چه مي دانست يك سال بعد در روزهايي كه براي من از جنس درد و ضربه شده اند، او هم درد مي كشد و گيج همان ضربه ايست كه خورده.

لبخند مي زنم و بهش مي گويم: "ببين بعد يه سال چه خوب شدم! تو هم خوب مي شي" و نمي گذارم شك لاي كلمه هايم را ببيند

۱۳۸۹ مهر ۳, شنبه

خدا را شكر زمان ميگذرد

ما پررو بوديم. حالا كه فكر ميكنم ميبينم خيلي رو داشتيم كه از بزرگتر ها خجالت نميكشيديم. چه برسد به آقاجون. دو گروه سه- چهار نفري ميشديم؛ يكي ايراني و يكي عراقي. جلوي بزرگترهايمان ميجنگيديم. پشت ديوار سنگر ميگرفتيم. آر پي جي هم داشتيم. خيالي. ميگذاشتيم روي دوشمان و همديگر را نشانه ميگرفتيم. نميدانم چرا جنگمان هميشه يك شهيد داشت و آن هم من بودم. با بليز و شلوار پسرانه كه عشقم بود پهن ميشدم زمين و بازي تمام ميشد. كاش جنگ هم به همين سادگي و بدون هيچ خون و خونريزي بود. يك دعواي الكي!
من شك دارم جنگ ما مقدس بود. شك دارم هيچ جنگي را بشود با شعار مقدس كرد. (فكرش را بكن؟ بابا بفهمد من ميگويم جنگ ما مقدس نبود؟!) هر جاي دنيا به هر كشوري حمله شود مردمش از خاكش و از هموطنانشان دفاع ميكنند و دفاعشان تحسين برانگيز است. اما ادامه دادنش چه معنايي ميتواند داشته باشد؟ چرا بايد مقدس باشد؟ چرا نبايد منزجر بود از تمام كساني كه آن روزها خواستند جنگ ادامه پيدا كند چون دشمن سرجايش ننشسته، چون غيرتي شده بودند چون راه قدس بايد از كربلا ميگذشت؟! چه ميدانم! اما حالا ميدانم اگر يك روز جنگي راه بيافتد فقط دليلش بي عقلي جنگ طلبي و حماقت آدمهايي است كه خودشان را همه كاره مردم ميدانند. من آنوقت هيچ دليلي براي دفاع ندارم. ميدانم كه نميگذارم كسي از نزديكانم هم در آتش اين جنگ قرباني شوند. چه جوري اش را نميدانم؟!
*
يك سال پيش 7 صبح فردا بود كه تلفن زنگ زد. خواب بودم و از جايم پريدم. بابا بود و صداش ميلرزيد. ميخواست با علي حرف بزنه و همينكه گوشي را دادم به دست علي فهميدم اتفاق بدي افتاده. تصادف كرده بودند. بابا از علي خواست خودمان را برسانيم به مكان تصادف چون مامان و آبجي كوچيكه را بردند بيمارستان و حال خودش خوب نيست. من با تمام وجودم دلم خواست خواهرم طوريش نشده باشد. حتي خواستم هر كس ديگري هر طوري شده باشد ولي او نه. خواهر كوچكم نه. كسي كه شاهد زجرهايش بودم نه. كسي كه غمخوار من بوده نه. اما كسي كه بيشترين صدمه را ديده بود خودش بود. تمام راه از خدا خواستم نميرد. خواستم خونريزي نداشته باشد. تصور اينكه چه بلايي سرش آمده داشت ديوانه ام ميكرد. بعد به اين نتيجه ميرسيدم كه كاش اگر بناست بميرد بي درد بميرد! حتي تصور كردم زماني را كه او نباشد و ما باشيم... قلبم فشاري را تحمل ميكرد كه حتي گريه هم آن فشار را بر نميداشت.
حالش بد بود. بيمارستان امام حسين افتضاح بود. دكتر اورژانس نامرد بود. اتاق خواهرم هيچ چيزي نداشت. يك بار دكتر متخصص خودش نيامد بالاي سرش. دانشجوها توي راهروي بيمارستان رفت و آمد ميكردند و كفر من در مي آمد. ستون فقرات خواهرم صدمه ديده بود و فقط يك نفر او را روي تخت جا به جا ميكرد!!!
من خشن ترين چهره ام را آنجا به دكتر اورژانس و پرستارها و كادر بيمارستان نشان دادم. آبجي كوچيكه روي تخت غمگين بود و اين از همه چيز بدتر بود. آن روزها ما اصلا هيچ دليلي براي شادي نداشتيم و جاي خالي مادر بدتر از هميشه خودش را نشان ميداد!
خواهرم خوب شد. بدون عمل و اين جاي شكر دارد. جاي شكر دارد كه زمان ميگذرد. جاي شكر دارد كه آن روزها گذشت و فوقش از خاطره اش اشك بريزيم . خدا را شكر كه آدم ميتواند دور بشود از اتفاقات تلخ زنديگش. خدا را شكر كه خواهر زنده است! هر چند روحش هنوز كمي جراحت دارد. ولي خوب ميشود. مطمئنم. يك روز روح خواهر كوچكم آرام و راحت و پر انرژي توي جسمش وول ميخورد. استعدادش را دارد.

۱۳۸۹ شهریور ۱۹, جمعه

خداحافظ ای شعر شبهای روشن!

قرارمون بر این بود که وقتی "منکوت "تموم شد، وقتی ماه رمضون تموم شد ، بریم مسافرت !
این جمله ایست که تمام این ماه دخترم به عنوان اطلاع رسانی ازش استفاده می کرد برای دیگرانی که نمی دونستند ما داریم می رویم از این
جا!!
داریم می رویم .
داریم از اینجا می رویم با همه ی سختی هایی که پیش روست ، با همه تلخی هایی که پشت سر است . تلخی این ماههای آخر دارد حالم را بد می کند خیلی شبیه لحظه هایی که ویار داشتم سر دخترک شده حالم.
ولی نمی دانم با همه علاقه ام به رفتن چرا این روزها دلم هی می گیرد، می دانم که برای دوری و غربت و این چیزها نیست .چون از جنس دیگری است. نمی شناسمش، جدید است . غربت و دوری را یکبار تجربه کرده ام اینطوری نیستند.

به هر حال هیچ چیزی مانع خوشحالی ام نیست . حد اقل برای دخترم که خوب است برویم. خدا کند ماندنی شویم . با خوبی و پیروزی.
Wish me luck!!

۱۳۸۹ شهریور ۲, سه‌شنبه

یه دقه گوشی....!

دارم با دوستم در کانادا چت می کنم.

دختری(2 سال و نیمه از تهران!): مامان بیا این پارچه ها رو برام تا کن!
من: مامان دارم با خاله چت می کنم باید یک کم صبر کنی.
دختری: نه باید الان بیای !
من: نمی تونم مامان جان . دارم حرف می زنم.
دختری(با عصبانیت): نــــــــــــــــــه! باید الان بیای.
بابا: عزیزم مامان داره با خاله حرف می زنه. اگه الان بیاد پیش تو خاله می گه " اِ پس کودوستم؟ کجا رفت؟"
دختری: نه بابا باید بگه یه دقه گوشی...،
یه دقه کام کی اِر!( کامپیوتر)....!!!!!.
من و بابا: فک ها در حال افتادن!!!!