۱۳۸۹ آذر ۳, چهارشنبه

وقتی پنجره خانه پشت به جایی باشد که از نوکش به آسمان نور میپاشانند صدای هر چیز خوشگلی عین صدای انفجار آدم را میترساند... تا اینکه از پشت بام امامزاده روبروی خانه هم نورهای پودری میپرند به هوا. خوب است. شاد میشویم. و گوش میدهیم به صدای سلن دیون که بعد از کلی گشتن از ته فایلهایمان پیدایش کرده ایم. و همزمان فکر میکنیم شوهرمان که خوابش می آمد و توی اتاق بغلی خوابیده با این صداهای انفجار بیدار شود یا نشود؟ کدام بهتر است؟ بعد بی خیال همه چیز میشویم و به بهار فکر میکنیم که توی تمام فیلمهایش که از خارجه میفرستند دارد میخورد. و جمله شوهرمان را توی ذهنمان مرور میکنیم که "مامان اینا حق دارن دلشون براش تنگ میشه. آدم دلش میخواد بغلش کنه."

۱۳۸۹ مهر ۲۹, پنجشنبه

حالم از آناناس به هم می خورد

بوي آناناس مي خورد به مشامم. حالم به هم مي خورد. لعنت به قيافه آناناس روي قوطي هاي كمپوت، راني، دلستر...

آناناس دوست داشتني با آن تركيبش (كه مرده شور ببرد) يعني شمردن حلقه هاي زرد رنگ و تصور جوش خوردن مهره هاي كمر!

آناناس يعني سقف، سقف، سقف... و نهايتش گوشه هاي ديوار.

حالا دارم براي كسي شيئي با عكس آناناس مي برم كه سال پيش همين موقع ها با طعم آناناس آمد پيشم.

كسي كه آمدنش از چارچوب در اتاق غمگين بيمارستان مرا خنداند و آمدنم از در اتاقش توي بيمارستان خنداندش. كسي كه جزء اولين هايي بود كه در اولين روزهاي بعد از ضربه وحشتناكي به اسم تصادف ، ديدم و حالا شايد من هم جزء تصوير هايي بشوم كه از اولين چهره ها در اولين روزهاي بعد از تصادفش به ياد مي آورد.

اولين كسي بود كه در اولين ثانيه هاي سرگيجه ام مرا مي ديد. اولين كسي كه دستم را گرفت و بلندم كرد از روي تخت و راه رفتن پر از ترديدم را ديد.

... و چه مي دانست يك سال بعد در روزهايي كه براي من از جنس درد و ضربه شده اند، او هم درد مي كشد و گيج همان ضربه ايست كه خورده.

لبخند مي زنم و بهش مي گويم: "ببين بعد يه سال چه خوب شدم! تو هم خوب مي شي" و نمي گذارم شك لاي كلمه هايم را ببيند

۱۳۸۹ مهر ۳, شنبه

خدا را شكر زمان ميگذرد

ما پررو بوديم. حالا كه فكر ميكنم ميبينم خيلي رو داشتيم كه از بزرگتر ها خجالت نميكشيديم. چه برسد به آقاجون. دو گروه سه- چهار نفري ميشديم؛ يكي ايراني و يكي عراقي. جلوي بزرگترهايمان ميجنگيديم. پشت ديوار سنگر ميگرفتيم. آر پي جي هم داشتيم. خيالي. ميگذاشتيم روي دوشمان و همديگر را نشانه ميگرفتيم. نميدانم چرا جنگمان هميشه يك شهيد داشت و آن هم من بودم. با بليز و شلوار پسرانه كه عشقم بود پهن ميشدم زمين و بازي تمام ميشد. كاش جنگ هم به همين سادگي و بدون هيچ خون و خونريزي بود. يك دعواي الكي!
من شك دارم جنگ ما مقدس بود. شك دارم هيچ جنگي را بشود با شعار مقدس كرد. (فكرش را بكن؟ بابا بفهمد من ميگويم جنگ ما مقدس نبود؟!) هر جاي دنيا به هر كشوري حمله شود مردمش از خاكش و از هموطنانشان دفاع ميكنند و دفاعشان تحسين برانگيز است. اما ادامه دادنش چه معنايي ميتواند داشته باشد؟ چرا بايد مقدس باشد؟ چرا نبايد منزجر بود از تمام كساني كه آن روزها خواستند جنگ ادامه پيدا كند چون دشمن سرجايش ننشسته، چون غيرتي شده بودند چون راه قدس بايد از كربلا ميگذشت؟! چه ميدانم! اما حالا ميدانم اگر يك روز جنگي راه بيافتد فقط دليلش بي عقلي جنگ طلبي و حماقت آدمهايي است كه خودشان را همه كاره مردم ميدانند. من آنوقت هيچ دليلي براي دفاع ندارم. ميدانم كه نميگذارم كسي از نزديكانم هم در آتش اين جنگ قرباني شوند. چه جوري اش را نميدانم؟!
*
يك سال پيش 7 صبح فردا بود كه تلفن زنگ زد. خواب بودم و از جايم پريدم. بابا بود و صداش ميلرزيد. ميخواست با علي حرف بزنه و همينكه گوشي را دادم به دست علي فهميدم اتفاق بدي افتاده. تصادف كرده بودند. بابا از علي خواست خودمان را برسانيم به مكان تصادف چون مامان و آبجي كوچيكه را بردند بيمارستان و حال خودش خوب نيست. من با تمام وجودم دلم خواست خواهرم طوريش نشده باشد. حتي خواستم هر كس ديگري هر طوري شده باشد ولي او نه. خواهر كوچكم نه. كسي كه شاهد زجرهايش بودم نه. كسي كه غمخوار من بوده نه. اما كسي كه بيشترين صدمه را ديده بود خودش بود. تمام راه از خدا خواستم نميرد. خواستم خونريزي نداشته باشد. تصور اينكه چه بلايي سرش آمده داشت ديوانه ام ميكرد. بعد به اين نتيجه ميرسيدم كه كاش اگر بناست بميرد بي درد بميرد! حتي تصور كردم زماني را كه او نباشد و ما باشيم... قلبم فشاري را تحمل ميكرد كه حتي گريه هم آن فشار را بر نميداشت.
حالش بد بود. بيمارستان امام حسين افتضاح بود. دكتر اورژانس نامرد بود. اتاق خواهرم هيچ چيزي نداشت. يك بار دكتر متخصص خودش نيامد بالاي سرش. دانشجوها توي راهروي بيمارستان رفت و آمد ميكردند و كفر من در مي آمد. ستون فقرات خواهرم صدمه ديده بود و فقط يك نفر او را روي تخت جا به جا ميكرد!!!
من خشن ترين چهره ام را آنجا به دكتر اورژانس و پرستارها و كادر بيمارستان نشان دادم. آبجي كوچيكه روي تخت غمگين بود و اين از همه چيز بدتر بود. آن روزها ما اصلا هيچ دليلي براي شادي نداشتيم و جاي خالي مادر بدتر از هميشه خودش را نشان ميداد!
خواهرم خوب شد. بدون عمل و اين جاي شكر دارد. جاي شكر دارد كه زمان ميگذرد. جاي شكر دارد كه آن روزها گذشت و فوقش از خاطره اش اشك بريزيم . خدا را شكر كه آدم ميتواند دور بشود از اتفاقات تلخ زنديگش. خدا را شكر كه خواهر زنده است! هر چند روحش هنوز كمي جراحت دارد. ولي خوب ميشود. مطمئنم. يك روز روح خواهر كوچكم آرام و راحت و پر انرژي توي جسمش وول ميخورد. استعدادش را دارد.

۱۳۸۹ شهریور ۱۹, جمعه

خداحافظ ای شعر شبهای روشن!

قرارمون بر این بود که وقتی "منکوت "تموم شد، وقتی ماه رمضون تموم شد ، بریم مسافرت !
این جمله ایست که تمام این ماه دخترم به عنوان اطلاع رسانی ازش استفاده می کرد برای دیگرانی که نمی دونستند ما داریم می رویم از این
جا!!
داریم می رویم .
داریم از اینجا می رویم با همه ی سختی هایی که پیش روست ، با همه تلخی هایی که پشت سر است . تلخی این ماههای آخر دارد حالم را بد می کند خیلی شبیه لحظه هایی که ویار داشتم سر دخترک شده حالم.
ولی نمی دانم با همه علاقه ام به رفتن چرا این روزها دلم هی می گیرد، می دانم که برای دوری و غربت و این چیزها نیست .چون از جنس دیگری است. نمی شناسمش، جدید است . غربت و دوری را یکبار تجربه کرده ام اینطوری نیستند.

به هر حال هیچ چیزی مانع خوشحالی ام نیست . حد اقل برای دخترم که خوب است برویم. خدا کند ماندنی شویم . با خوبی و پیروزی.
Wish me luck!!

۱۳۸۹ شهریور ۲, سه‌شنبه

یه دقه گوشی....!

دارم با دوستم در کانادا چت می کنم.

دختری(2 سال و نیمه از تهران!): مامان بیا این پارچه ها رو برام تا کن!
من: مامان دارم با خاله چت می کنم باید یک کم صبر کنی.
دختری: نه باید الان بیای !
من: نمی تونم مامان جان . دارم حرف می زنم.
دختری(با عصبانیت): نــــــــــــــــــه! باید الان بیای.
بابا: عزیزم مامان داره با خاله حرف می زنه. اگه الان بیاد پیش تو خاله می گه " اِ پس کودوستم؟ کجا رفت؟"
دختری: نه بابا باید بگه یه دقه گوشی...،
یه دقه کام کی اِر!( کامپیوتر)....!!!!!.
من و بابا: فک ها در حال افتادن!!!!

۱۳۸۹ شهریور ۱, دوشنبه

جگر شرحه شرحه من


پايين پيرهن كوتاه خونگيش رو ميگيره و توي انگشتاش ميچرخونه. هنوز چشماش از اشك چند دقيقه پيش سرخه. مياد جلوي من. تمام قد كه ايستاده باشه بازم كل هيكش نيم مترم نيست. لب بر ميچينه و ميگه: خاله آرومم كن!دستام رو باز ميكنم. ميگم بيا بغلم آرومت كنم. سرش رو ميزاره روي شونه ام. آرامشش بهم خورده بود چون من و مامانش داشتيم سعي ميكرديم با بازي و شادي قانعش كنيم بريم آب بازي. با دل آدم بازي ميكنه اين بچه. داره خنچ ميندازه روي قلبم. هر وقت به جمله اشو پارچه موچوله شده لاي انگشتاش و دو سال و چند ماهه بودنش فكر ميكنم قلبم آب ميشه. اشكم در مياد. نميدونم اين وابستگيه، شيفتگيه، چيه؟! هر چي هست ما مبتلا شديم به اين بچه. خدا حفظش كنه. خدا تمام دختر كوچولوهاي دنيا رو حفظ كنه كه اينقدر شيرينن. خدا همه بچه هاي دنيا رو نگه داره. هر جا هستن. يعني ميشه؟ دلم گرفته امشب. دلم ميخواست كاش بيشتر توي بغلم نگهش ميداشتم و فشارش ميدادم.حس پناه جويي(!) هر بچه اي چه از شر جنگ و بد رفتاري چه از ترس آب با دلم همين كاري رو ميكنه كه اين نيم وجبي و حسش كرده.
***
من اين چينهاي ظريفي كه زير چشم داري دوست دارم. دوست دارم وقتي روبرويت را نگاه ميكني به اين چشمها با اين تركيب هنرمندانه شان و مژه هاي بلند و مشكي كه رويشان را گرفته اند، خيره باشم. ميدانم. شايد خوشايند نباشد حس كني زير نظري اما از طرف بد كسي كه زير نظر نيستي؟ نگران نباش امنيتت را بهم نميزنم. فقط دوست دارم نگاه كنم. به رگ درشتي كه از كنار چشم و از روي تيغه بيني ات رد شده. خودت ميدانستي كه وقتي احساساتت فوران ميكند اين رگ كمي باد ميكند؟ نه انقدر كه از زيبايي ات كم كند ها! و نميداني وقتي چشمها و بيني ات سرخ ميشوند و همزمان رگ روي تيغه هم ورم ميكند چاره اي برايم نميماند جز اينكه دستهايم را گره كنم دور گردنت و ببوسمت.
تو براي من خيلي جديدي. دلم كه براي مامان يا بابا ميسوزد و تنگ ميشود يا وقتي دلم براي خواهرهايم تنگ ميشود تو هستي. امكاني كه قبل از تو نبود.
خدا رو شكر.
***
حيف! يك زماني وبلاگ دو سه ساله اي داشتم كه اگر ... مزاحم نميشد حالا عمر طولاني تري داشت و گوشه آرشيوش عين مدالهاي روي سينه نظامي ها برايم غرور مي آورد.
حيف! حرفهاي خوبي تويش نوشته بودم. از ده تا يكيش كه خوب بود! از وبلاگم كپي گرفته بودم. حالا هر چه ميگردم كپي ها هم نيستند.

۱۳۸۹ مرداد ۲۳, شنبه

رفتن، از نوع دلپذیرش!

دیگه جدی جدی داریم میریم
خیلی خوشحالم . وقتی فکر می کنم از هیاهو و سختی هایی که روی روحم ناخن می کشند دور می شوم احساس امنیت می کنم.

ولی ای کاش سقف
خانه ی خودمان سوراخ سوراخ نشده بود!

۱۳۸۹ مرداد ۱۵, جمعه

بی حجمی، بی پنجرگی

مدت هاست با وبلاگ و وبلاگی ها سر و کار نداشته ام. مدت هاست دچار بی کسی مجازی شده ام. مدت هاست برای خوانده شدن نمی نویسم.

اینجا می تواند شبیه یک خانه بشود که من هیچ وقت در واقعیت در آن زندگی نکرده ام! خانه ای که هم خانه هایش خواهر های عروس شده و مادرشده ی من هستند. و حالا من فرصت زندگی با آنها را پیدا کرده ام. اینجا من هم یک اتاق دارم. دلم می خواهد اینجا جایی باشد برای اینکه آنها که حوصله شان را دارم و حوصله ام را دارند به من سر بزنند.


دوباره پا به این دنیا می گذارم. با تردید، با احتیاط. با تناقض. چون هم برای فرار از دیگران و هم برای فرار از تنهایی آمده ام

۱۳۸۹ مرداد ۱۰, یکشنبه

اولين پست كاربر سوم

تمام مدتي كه فنچ ها اون بالا دارن بالا و پايين ميپرن و بوق هاي ريزشون رو ميزنن، اين پايين مرغ عشقها بي صداي بي صدا دارن سرو صورت و تن همديگر رو ميبوسن. اينقدر وقتي به هم ميچسبن و براي هم ناز ميكنن قشنگ ميشن كه دلم ضعف ميره براشون.
ما كه يك خط درميون مبهوت ايناييم.
***
رعد و بارون مردادي! دم اذان و مقدار متنابهي عشق كه توي دلم موج ميزنه. واقعا حيفه كه نرم پايين و كنار جوي پر آب محل قدم نزنم. مگه من چي ميخواستم از زندگي جز همين آرامشي كه لحظه اي اش هم غنيمته توي اين دنيا!
***
ديروز اوباما گفت: اينا براي دولت ما كار نكردن. آزادشون كنيد.
وكيلشون گفت: نتونستم تا حالا باهاشون صحبت كنم.
امروز ايران گفت: محرز شده برامون جرمشون
!

۱۳۸۹ تیر ۲۶, شنبه

ترس،جهل،.... داستان دنباله دار!

دلم گرفته بود . دوست داشتم تو اینترنت مطلب خوبی بخونم تا حالم بهتر بشه. همینطوری گشت می زدم . رسیدم به ابر آبی.
دلم که باز نشد باز هم بیشتر گرفت .

دلم هوری می ریزه پایین وقتی فکر می کنم که دارم می رم .
همش فکر می کنم این دو ماه چه طور می گذره ؟خدا کنه زود بگذره و بی دردسر. . از درد سر های آدمهای جاهل اطرافم می ترسم .

خدایا! ما رو از جاهلان در امان بدار!!

۱۳۸۹ خرداد ۲۹, شنبه

یک اتفاق خوب

به لطف و محبت خدا ، انشاء الله اتفاق خوبی در 27 رجب می افته.

پی نوشت: اتفاق خوب همیشه می افته ولی اون چیزی که منتظرش بودم رخ نداد!

۱۳۸۹ خرداد ۱۹, چهارشنبه

بعضی آدمها

چرا بعضی آدمها اینقدر قدرت اعمال نفوذ در زندگی دیگران را دارند؟؟
مدتی است اساسا ذهنم بدیهیات گذشته ی خودش رو به چالش می کشه.
و این ازآن دست بدیهیات است ، که از مصاحبتشان خسته شده ام .

هر کس حق دارد هر طور می خواهد زندگی کند. به کسی هم مربوط نیست!


۱۳۸۹ خرداد ۱۳, پنجشنبه

منم سلام

منم دومی ام. البته آخریم اما دومی یه کم دیلی داره آخه!

گریه کن ! گریه قشنگه!

دیشب بالاخره وقت کردم قسمت آخر لاست رو ببینم . خیلی گریه کردم . ولی هر چی فکر می کنم علت گریه هام مربوط به فیلم نمی شه.

انگار گاهی آدم فقط کافیه کمی احساساتش بر انگیخته بشه تا بهانه لازم برای گریه کردن رو پیدا کنه.

تازگی ها کمتر از قبل گریه می کنم . دلم خیلی پره اما فرصت گریه کردن ندارم.

تازگی ها خیلی عصبانی ام .وجودم سرشار از اعتراض شده . وجمله ی بچه گانه ی "این عادلانه نیست ؟!" دائم توی ذهنم در عبور و مروره .

هیچکدام_نه، بیشتر_ اتفاق هایی که در اطرافم می افته به نظرم عادلانه نیست .

فقط حس غریبی منو آروم می کنه که وضع همیشه این طوری نمی مونه.

من ولی هنوزدلم می خواد بهانه ای برای گریه ی حسابی پیدا کنم .سراغ ندارید؟

۱۳۸۹ خرداد ۵, چهارشنبه

سلام

من اولین عضو این وبلاگ تازه تاسیسم که برای دلم می نویسم .
سلام

امیدوارم اینجا رونق پیداکنه.